اودونفرین

روح الله کاملی
koroshkameli@yahoo.com

اود ونفرین زنها آیه های شیطانند « پدر بزرگ»

مرد تمام شب از ناله های زن بیدار مانده بود. گاه گاهی بلند می شد و به تمام اشکوها و پستوهای خانه سرک می کشید. دیوارها و کنج کنج پنجره ها را ورانداز می کرد ، نکند غفلتی روزنه ای وامانده باشد و نفرین درز کند تو. وقتی مطمئن می شد باز دراز می کشید و به ناله های خفه و کش دار زن گوش می داد. وقتی ناله جغدی که شیون زن را همراهی می کرد برید، بلند شد و از پارگی پرده پنجره نگاه بیرون کرد. سرخی سحر کنج آسمان ریشه دوانده بود. برگشت پسرک را از کنج آخرین پستو صدا کرد و گفت « باید برویم دیگر نمی شود ماند ، اگر بمانیم این عذاب پای ما را هم می چسبد». و همانطور که تنداتند لباسهایش را تن می کرد اشاره کرد سویی و گفت« می رویم جایی که از این نفرین امان باشیم». پسرک می خواست رد مرد راه بیفتد ولی وقتی دید زن نالان و سرخم کرده نگاهش می کند، ماند باز دوید کنج پستو و دست دور کمر زن حلقه کرد. هق هقش مرد را خواند به پستو. زن جنبید لحظه ای ، لبهای رنگ واتافته خشکش لرزید« کجا .... کجا مرد ... من .... من .... اینجا.... تنهام..». مرد رو به پسرک گفت « تند باش مادرت هم گمانم دچار نفرین ...». وفهمید که آن تقلای چند روزه اش ، پرده کوفتن و گل وگچ گرفتن به درزها مانع نفرین نشده، واگشت وغرید « بجنب تا... تا...». زن هم دست دراز کرد سوی پسرک« تو ... تو می مانی ... اینجا... پیش من.... بگو .... بگو که می ما....». سرفه کرد و سرفه« می مانی ..... من بزرگت کرده ام؛ بچگیها.... بچگیهات یک شب تا....بیدار موندم...می مانی...ی». سرفه کرد و سرفه.
مرد سرخم کردنی رو به پسرک غرید« پس خداحافظ...دیگر همدیگر را نمی بینیم...». پسرک سرش را از دامن زن برداشت و خواست پی مرد راه بیفتد. ولی مرد رفته بود و در را نیمه وا گذاشته بود. صدایش دورادور می آمد که او را می خواند. بلند شد پسرک، پا از در بیرون گذاشته نگذاشته واگشت لحظه ای خیره زن ماند، وقتی صدای مرد برید بیرون آمد. تند وتند از کوچه واکوچه ها راه می کشید تا برسد به مرد. هولاهول از روی دیوارهای فروریخته ؛ چاله های نیم عمیقی که پای دیوارها و وسطای کوچه ها کنده بودند وتوشان جسدی انداخته بودند می پرید و به سویی که مرد اشاره کرده بود می رفت. آفتاب تازگی تیغ زده بود ولته های آهنی و نیم وای دروپنجره ها می درخشید. دست به دیوار می رفت . گاه گاهی می نشست و عق می زد. هوش و حواسش بود تا خم کوچه ای شایدی مرد را ببیند یا شایدی صدایش را بشنود. تلوتلوخوران از لای جسدها راه می کشید. آخرای ده کنار پرت راهی مرد را دید تکیه به سروی خشکیده. مرد تا پسرک را دید راه افتاد و گفت« منتظرت بودم باید می آمدی ، می رویم به جایی که امان باشیم از این...» . پسرک تنداتند رد مرد می رفت. مرد خسته حال از لای گونها و تیغ های خودرو راه می کشید اما نمی دانست کجا. تقه در رفتن سنگریزه ها و ماسه ها را از زیر پاهای پسرش می شنید و می شنید ووره باد را؛ پاهایش می لرزید، ایستاد وچشم دواند دورادورش شایدی پناهی یا سایبانی توی راهشان باشد که لختی استراحت کنند اما نبود. گون بود و تپه ماهور وآفتابی که بالا آمده بود و تیز می تافت. خواست دستش را سایبان چشمهایش کند اما نکرد. تپه و گونها جلوی نگاهش می دویدند توی هم انگار روی موجی باشند. نجوایی نالید« چم شده ... این ... اینطور نبودم... چم شده؟....». پسرک دستش را گرفت« چی شده؟ چرا اینقدر یواش میری؟». مرد دستش را گذاشت روی شانه پسرک و تکیه داد بهش« چیزی نیست، تو .... تو .... برو.... از این ... این جا ... برو». و اشاره چشم کرد سویی. پسرک نالید« تو چی هان... تو». مرد پاکوفت وغرید« برو.... تند ... ب...». پسرک همانطور که آهسته آهسته دور می شد گاه گاهی برمی گشت و نگاه مرد می کرد. مرد تکه چوبی افتاده لای تیغهای خودرو را برداشت. وامانده وتلوتلوخوران رفت سرتپه شنی. روی تپه شنی، زانوهایش تاب نیاوردند. افتاد؛ به تقلا دستهایش را عصا کرد وسرش را بلند. وقتی سیاهی قامت پسرک را دید که گم می شد در افق، سر گذاشت روی شنها. خواست نیم خیز شود ولی نتوانست. دسته ای کلاغ بالای سرش نمایان شدند؛ آمدند پایین و پایین تر. یکی شان بالای سرش چرخی زد. سایه اش روی صورت مرد افتاد. بعد با پرواز آهسته کلاغ لغزید روی پاهای مرد و بعد افتاد روی شنها سایه، روی تپه چرخ زد و باز افتاد روی پاهای مرد و مرد چشم گشود و خیره خیر نگاه کلاغها کرد که نشسته بودند لای گونها و تیغها و اینسووآنسو می رفتند و غارغار می کردند. یکیشان نرم نرمک آمد جلو؛ کنار سرمرد. گردن کشید وشاید وقتی دید که مرد انگشتهایش را تکان می دهد عقب پرید و آنسوتر میان کلاغها منتظر ماند. مرد باز دستها را عمود کرد زور آورد ولی باز افتاد. سرش را روی شنها لغزاند و خیرهء طرفی شد که پسرکش رفته بود ولی ندیدش. یکهو پیش رویش زنی والا بلند با بافه موهای شلال ضحرابی، چشمهای نیم خمار نمایان شد. دستهای مرد انگاری که قوت گرفتند. زورشان آورد و نیم خیز شد. زن لوندانه آمد جلو. ناخن انگشت بزرگترش را گذاشته بود روی لبهای سرخ گوشتالویش. دست مرد را گرفت و کمکش کرد تا بشیند. سایه اش انگاری روی تن مرد می رقصید وباد چادر بلند ویشمی اش را موجی می رقصاند. مرد خیره رانهای گوشتالوی زن که گاه گاهی از زیر چادر پیداوناپیدا می شدند خرخر کرد« بیا ... بیا». دستهایش انگاری که بخواهد زنش را نیم شبی بغل کند و ببردش کنجی وابودند. زن دستیش را که چادر را نگه داشته بود شل کرد. باد چادر را کشاند تا تیغ خودرویی و پهنش کرد روی تیغ. مرد مات قامت کشیده و گوشتالوی زن بریده بریده و حلقومی نالید« بیا....بیا». زن با پیچ وواپیچ تنش خزید بغل مرد ومرد قرص بغل کردش؛ ینگه پیراهن و تنبانش را تندی تند کند و پرت کرد کنار ولرزالرز دست برد تا ناوک پستانهای زن را بنوازد؛ به هن وهن نالید« بدن تو چقدر سرد.... مثل یک کپه یخ، اینجوری ندیده بودم تا حالا». زن خنده خنده لبهای مرد را می مکید و دست می سایید کمر مرد. مرد چشمهایش نیم خمار حس می کرد انگاری سرما می رود توی بدنش. توی استخوانهایش. غلت می زدند روی تپه و زن گاه گاهی قهقه ای می زد. کلاغها پریده بودند عقب شاید از هراس غلط وواغلط مرد روی شنها. مرد آه کشان از روی زن پس رفت. و خواست نیم خیز شود ولی نتوانست. افتاد روی شنها و غلطاغلط سرید پایین تپه. کلاغها عقب نشستند . مرد آه کشید و لحظه ای چشم بست. زبان گرداند روی لبهایش و نگاه بالای تپه کرد اما زن را ندید. بالای تپه پیرزنی بود قوزی تکیه داده به عصایی ترک خورده ، پیرزن لخالخ رفت طرف چادر و از روی تیغ خودرو کشیدش و حجابش کرد. بعد عصا کوبان آمد سوی مرد. مرد نجوایی نالید« پس ... پس....». و سر چرخاند تا زنی را ببیند که تنش مثل تن زنش گرم نبود که آن حسی را زنش در او بیدار می کرد بیدار نکرده بود. پیرزن به قهقه گفت « نگرد ، اینجاست ؛ اینجام. من بودم منی، ببین این تراش مرد کش بدن من که حالا اینطور ... این قوس رانهای من که...».
مرد بریده بریده لایید« نه ....نه کو....کوش؟». و چشم دواند لای خاربوته ها و گونها. پیرزن گفت« چرا... خودم بودم.... خودم» . و باز قهقه زد. مرد خفه گفت« چطوری..... نه ...نمی شود....». پیرزن خندید سرش را آورد پایین تا گوش مرد و داد زد« چرا ... میشود.. میشد... خودم هستم... نگاه کن» و چادر را کنار زد باریکه ای خیسی درخشنده از لای پاهای زن شره کرده بود روی رانهایش. « مگه این از تو نیست». مرد سر تکان دادنی نالید« تو... تو... چطور... چطوری». پیرزن دست زنان گفت« من همان نفرینم، دنبالتان آمدم تا اینجا». سر مرد افتاد روی شنها. لرزالرز دست دراز کرد سوی پیرزن که دورودورتر می شد. انگاری که تکه پارچه ای باشد دست باد. مرد هواری نالید« پسرم.... های پسرم...». پیرزن نعره زد« برگشت؛ برش گرداندم؛ طاقت دوری مادرش را نداشت؛ هر دوتاشان حالا توی همان پستو کنار هم خوابیده اند». و قهقه اش لای ووره باد گم شد. کلاغها نزدیک و نزدیکتر آمده بودند. یکیشان گردن کشید وسرکج نگاه مرد کرد و آمد نزدیکتر و نگاه چشمهای مرد کرد.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31475< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي